Instagram

«گناه»
من از تراکمِ حجمی سیاه می ترسم
از این هوای کدر، از گناه می ترسم

گناه مثل تبر، می خورد به قلبم ،آه
من از ادامۀ این اشتباه می ترسم

خطای سرکشِ من، مو به مو سیاهم کرد
من از هجوم شبِ این سپاه می ترسم

به سنگ چین هوس، دل سپردگی بی جاست
من از خرابیِ این تکیه گاه می ترسم

شدم مترسکِ دنیا، کلاه رفته سرم
از اینکه مانده سرم بی کلاه می ترسم

چه ها کشید علی از همین مترسک ها!
که از کشیدنِ اسرار چاه می ترسم

مباد ماه، به این رو سیاه،رو نکند
من از گرفتگیِ این نگاه می ترسم

دراین زمان که زمین بر مدار تاریکیست
من از خسوفِ تماشای ماه می ترسم

چقدر فاصله دارم از ایلیا، از عشق
از اینکه دورم از این سر پناه می ترسم

شبیه برکه جدا مانده ام از اقیانوس
از اینکه می شوم اینجا تباه می ترسم

تنفّسم شده افسوس در پی افسوس
من از توالیِ این آه، آه،می ترسم

رسیده ام تهِ خط، راه بازگشتی هست؟
من از سیاهیِ این کوره راه می ترسم

نمی هراسم ازاین شب که نور می بینم
من از شبی که ندارد پگاه، می ترسم

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

«آشنا»
به یاد امام هشتم
(علیه السلام )💓

مسیر آمدنت تشنه شماست هنوز
عبور، غرق تماشای ردّ پاست هنوز

هنوز چشم مدینه پس از تو بارانی است
نگاهِ شوق خراسان پُر از شماست هنوز

دهانِ منتظر طوس و مرو و نیشابور
به پیشواز تو باز از رضا رضاست هنوز

تو آشنا به من و من غریبم از تو ببخش
ولی حریم تو جای غریب هاست هنوز

غمی، تنفّسِ تاکِ دلِ تو را اَفشرد
که آهِ تلخ تو در حنجره، بجاست هنوز

چرا انارِ وجود تو را چشاند به زهر
لبِ سؤال پُر از تلخیِ چراست هنوز

به نور سلسلۀ « لا اله الا اللّه»
منِ تو شرطِ خدا بر اَمان ماست هنوز

هنوز چشمة آسایشِ زمان ، جاریست
چراکه چشمِ توسّل به ایلیاست هنوز

امیدِ دعبلِ چشمان شاعران به شماست
تنِ بیانِ غزل، تشنۀ عباست هنوز

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


«جانی پُر ازعسل “
“”حماسه غزل

به یاد حضرت قاسم علیه السلام
(درود خدا بر او باد)

جانی پُر از عسل به خداوند، هدیه کرد
برمرگِ تلخ، منطقی از قند، هدیه کرد

جوشن کبیر و زمزمۀ رزم نامه را
جای زره به قامت فرزند، هدیه کرد

با بوسه های گرم به پیشانیِ پسر
آرامشی به سرخیِ سربند، هدیه کرد

پشت پسر، پیاله ای از اشک را که ریخت
یک شعله آه، بر تنِ اسپند، هدیه کرد

مانند ایلیا، به رجزهای مرگِ سرخ
یک صف، حماسه خوانیِ لبخند، هدیه کرد

روح از بلور پیکر او بر وجود مرگ
چکه به چکه، نبضِ خوشایند، هدیه کرد

نظر استاد مجاهدی درباره غزل دکتر حسین محمدی مبارز:

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


«باغِ آیین»

صحن دریایی تو، ساحل توفانی‌هاست
بارش مهر تو آرامش بارانی‌هاست

زیر باران کریمانه‌ی الطاف شما
«دست‌ها تشنۀ تقسیم فراوانی‌ها » ست

جسمِ مانای تو در بیتِ گل اندامِ ضریح
حافظ جان خدا خواهِ خراسانی‌هاست

گوشه‌های حَرمت، جای نواخوانی‌ آه
گاه یک آه، سرآغاز غزلخوانی‌هاست

فهم اعجاز تو درجوهر هر فلسفه نیست
پشتِ قانونِ شفا، منطق حیرانی‌هاست

پوششِ منطقة تابشِ چشمان شما
سبز در سبز پُر از بینش یکسانی‌هاست

ایلیا در حرمِ سبز تو، جاری شده است
صحنِ بی یاد علی، صحنة ویرانی هاست

توبه در صحن تو از شاخه‌ی لب می‌شکفد
باغِ آیین تو جویای زمستانی‌هاست

لحظۀ آبیِ آغاز تراویدن اشک
در غم سرخ تو، پایان پریشانی‌هاست

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

«ماهِ سرخِ ایلیا»
به یاد عباس بن علی(درود خدا بر او باد)

در عطش ماند و ‌چکید از دست او ایثارها
مانده‌اند از سنجشِ یک قطره اش، معیارها

بین آب و تشنگی، در بین جبر و اختیار
ماند تا مانا شود ایثار، در دیندارها

آب را تاریخت، بر تاریخ، بخشید آبرو
از سرِ تاریخ این هم بیش از بسیارها

ماهِ سرخِ ایلیا ، دستان خود را جزر کرد
تا که مَد هرگز نگردد ، اشکِ آن سرشارها

ماه نم نم روی خاک افتاد و قطعه قطعه شد
ماندنی شد، ماندنی شد ماه از تکرارها

تا ستون خیمه هستی در آمد، ریختند
بر سرِ آشفته ها از کینه ها آوارها

آه وقتی شاهِ پیل افکن وزیر از دست داد
مات شد از سیلی سربازها، رُخسارها

چشم او را دور دیدند و پس از آن دیده شد
گوشواره، گاهواره، بر سرِ بازارها

از هجوم جبر بر پاکیزه کرداران شدند
شرمسار اختیار شامیان، رفتارها

عهدها را دِرِهم تزویرها دَر هم شکست
کوفه پیمان بست با بی دینی دینارها

عهد های ما مبادا پیش چشم انتظار
بشکند موعود را با زشتی کردارها

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

به یاد حضرت مهدی(درود خدا بر او باد)

«حضرت باران»

زمین از آتش ما ، داغدارتر شده است
از آهِ زلزله ها، بی قرارتر شده است

دوباره دوره‌ی تاریک و عصر تاتاری است
هوای چشم، از این تیره، تارتر شده است

گرفته تیرگی ، احساس ماه بودن را
زمانه از من و تو، سوگوارتر شده است

در این مسیر مه آلودِ آه و شعله و دود
فضای فهمِ زمان ، پُر غبارتر شده است

شبیه گریه‌ی یک آبشار در باران
نگاهِ جاریِ غم، اشکبارتر شده است

نه مثل چشمِ ترِ (ایلیا) ، ولی این بار
کویرِ گونه از این روزگار، تر شده است

تمام پیکرِ اندیشه از تبِ باروت
به قتلِ عاطفه ها، استوارتر شده است

دراین هجومِ سیاه، از نگاهِ کرکس ها
تبار رنگ و ریا ، لاشه خوارتر شده است

تبر تبر به تنِ اعتقادها زده ایم
که کارِ جنگلِ بی سبزه، زارتر شده است

بیا که فلسفه روشن نبوده از وقتی
اجاقِ منطقِ این انتظار، تر شده است

ببخش حضرت باران، تورا نمی‌خواهیم
گناه ، با دل ما سازگارتر شده است.


 

0 دیدگاهبستن دیدگاه‌ ها

ارسال دیدگاه

عضویت در خبرنامه

آخرین پست ها و مقالات را در ایمیل خود دریافت کنید

ما قول می دهیم که اسپم ارسال نشود :)