Instagram

چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را

دوید در رگ خواب نگاه ما اندوه
که مثل روز نخفتیم طولِ شب‌ها را

تو ای نشسته کنارِ بلورِ کوثر عشق
ببین به دیدۀ ما موج اشک دریا را

بیا برای خدا لحظه‌ای ز جا برخیز
نگاه کن عطش اشک آل طاها را

تو را در آینه تصویر درد پنهان نیست
چگونه از تو بپوشیم داغ پیدا را؟

عبور کرده چهل روز در مسیر سفر
دلِ شکستۀ ما وسعت دریغا را

چهل شبانه، چهل قرن شد در این وادی
که سوی کوچ کشاندیم طاقت پا را

گذشت بی‌تو به ما لحظه‌های تلخ امروز
ببین قضاوت آیینه‌دار فردا را

به پای عشق سپردیم دل به دشت اگر
شدیم آینه، آیین حق تعالی را

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود

روزی که نور سبز ولایت به عرش رفت
از قَدْر، این کلاف، روان تا غدیر بود

بر ریگ‌های داغ نشستند و چشم‌ها
در انتظار رویش بدر منیر بود

بیتوته در دیار عطش بوی عشق داشت
یعنی زمین، مطیع و زمان، سر به زیر بود..

گل کرد چون بهار در آن کوثر بهشت
دستی که آستانۀ خیر کثیر بود

افراخت بر سترگ بیابان، بهار را
وقتی کویر، تشنۀ جام امیر بود

قد می‌کشید قامت تندیس آفتاب
آنجا که صد ستارۀ روشن‌ضمیر بود

ای کهکشان نور! که در زیر آسمان
دل‌ها میان موج نگاهت اسیر بود

آغوش چشم‌های تو، یک هُرم خاص داشت
خورشید در برابر چشمت حقیر بود

نامت چنان بهار مرا سبز سبز کرد
وقتی که در دلم رَدِ پای کویر بود…

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
می‌ریخت در نگاه زمین آبشار طور..

گلدسته‌ها به حُرمتِ بانگ اذان بلند
چون دست‌های عاطفه بر آسمان بلند

پرواز اشک، گَرد غم از چهره می‌زدود
آواز التجا همه‌جا بال می‌گشود

عطر محبت تو در آفاق می‌نشست
آهنگ نور بر دل عشاق می‌نشست

از کوچه‌های خستۀ دلتنگ تا شما
می‌آیم ای نهایت امّیدِ ما، شما!

وقتی که می‌رسم به تو لبخند می‌زنی
در خود شکسته‌ام، تو مرا بند می‌زنی

لبخند سبز تو به دل امّید می‌دهد
یعنی به دست ما گل خورشید می‌دهد

هر چند چون غبار غریبی پیاده‌ام
اینجا برای دیدن تو ایستاده‌ام

وقتی که با اشاره صدا می‌کنی مرا
از قید هر کلام رها می‌کنی مرا..
::
جایی که عطر عشق تو پرواز می‌کند
درهای بسته را به سحر باز می‌کند..

وقتی که اشک در قدم آه می‌چکد
آیینۀ نگاه تو اعجاز می‌کند

هر غنچه خاطرات دلِ تنگ خویش را
تا باز می‌شود، به تو ابراز می‌کند

شعر زلال چشمۀ آن چشم‌ها مرا
در مثنوی همیشه غزل‌ساز می‌کند
::
اینجا دری به خلوت عشّاق بسته نیست
بالی برای سیر به آفاق بسته نیست

اینجا مراد از چمن اشک چیدنی‌ست
نور دعا به چهرۀ احساس دیدنی‌ست

اینجا تو را به سیرِ سماوات می‌برند
لب‌های بسته را به مناجات می‎‌برند..

بالی بزن که وسعت این طورِ غرق نور
با چلچراغ اشک شود آبشارِ طور

در پرتوِ نگاهِ نوازشگر رضا
داروی درد می‌چکد از آبیِ فضا..

دریاست این تبارِ سخاوت،‌ وضو بگیر
هر حاجتی که داشتی امشب از او بگیر..
::
تا در سَماع ذوق کبوتر فنا شدیم
چون گندم از محبت تو کیمیا شدیم

گردن اگر به طوق دخیل تو بسته‌ایم
آزاد مثل عطر نسیم صبا شدیم

زخمی‌تر از همیشه به سوی تو آمدیم
با یک سلام از غم دنیا رها شدیم

تا پا به چشم ما بگذاری شب امید
در انتظار رویش دست دعا شدیم

چون نور پا به سینۀ سینا گذاشتیم
تا خاک‌بوس درگه تو یا رضا شدیم…

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن می‌شکند کوه، کمرها…

در وسعت میدان نگاه تو بپوشند
هفتاد و دو خورشید تو تشریف خطرها…

جز آل علی با که توان یافت، شود جمع،
در خلقت مجموع شما، جمع هنرها؟

در بارش تیر ای همه آیات خداوند!
خوش باد که جز سینه نکردید سپرها…

خونبار شود چشم غروب از تن خورشید
جز سرخ نپوشد به سراپرده سحرها

تا خلوت تنهایی ما پر شود از اشک
بستیم پس از کوچ شما بر همه، درها

آتش به گلوی فلک افتاد که می‌کرد،
تیر از نفس کودک شش ماهه گذرها…

این غصّه درید از جگر کوه، گریبان
در خون شده از داغ پسر، چشم پدر، ها…

این آب که تن می‌کشد از کوه به دریا
از شرم لب خشک شما داشت سفرها…

از تیغ و سنان جز لب بُرّنده ندیدم
یارب چه کشیدند در این واقعه سرها؟

حیرانِ تو شد دیدۀ عالم که بر این خاک
در سایۀ خورشید ندیدند قمرها

تعلیم شما بود که جز مکتب اسلام
از اوج شهادت، چه حقیرند دگرها

این حادثۀ سرخ که در نسل شما ماند
تکرار نگردد به قضاها و قَدَرها

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزل‌خوان حسین
وقتی که حماسه را به خون امضا کرد
می‌گفت: که جان من به قربان حسین

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

ز عمق حنجره بر بام شب اذان می‌گفت
حدیث درد زمین را به آسمان می‌گفت

صدا چه پاک به شب می‌چکید و روشن بود
که از حکومت خورشید در جهان می‌گفت

شبانه‌های شکست شب و سیاهی را
هلال ماه به گوش جهانیان می‌گفت

رسیده بود به معراج آفتاب، غبار
اگر به جای زمان، صاحب‌الزمان می‌گفت…

به سفره‌ای که در آن انتظار را چیدند
نگاه‌های گرسنه ز میهمان می‌گفت

نبودی و دلِ ما بی‌نگاه معصومت
کبوترانه شب و روز، الامان می‌گفت

0 دیدگاهبستن دیدگاه‌ ها

ارسال دیدگاه

عضویت در خبرنامه

آخرین پست ها و مقالات را در ایمیل خود دریافت کنید

ما قول می دهیم که اسپم ارسال نشود :)