Instagram

«اَلسَّلامُ عَلَیكَ یٰا ثارَاللّٰهِ وَابنَ ثارِه»

(سرهای نینوایی)

بخوان بخوان که قلم کردہ شِکوه‌‌ها را سر
“به نام نامی سر ـ باسمه تعالی سر”

قلم به سینه‌ی کاغذ چو بید می‌لرزد
که از کجا بنویسد ز دست، پا ـ یا ـ سر؟

بلی! ز سر بنویسد ولی چگونه سری؟
از آن سری که ندارد قرینه، حاشا سر…

سری که سَروَر سرهای نینوایی بود
ز تن جدا شد و با نیزہ رفت بالا، سر

به نیزہ خواند کلام خدا و بعد از آن
برفت سوی خداوند حیّ ِ یکتا سر

زمین چگونه نلرزد به خود چو می‌بیند :
عزیز فاطمه (س) را بر فراز صحرا ، سر

چه گویم از دل زینب چو دید دست جفا
که کرده با دل ِ سنگ از بدن ، مجزا ، سر

کشید آهی و ، سر سوی آسمان‌ها ، گفت :
که ؟ دیده است به عالم چنین خدایا سر

رقیه کنج خرابه به خود بگفت : آیا…
زند دگر به من اکنون جناب بابا سر ؟

به تشت خون نظر افکند و دید رأس پدر
به آه و ناله بگفتا که : دیده بگشا سر

نگاه کن به من ای سَر که خفته‌ای در تشت!
که یک نگاهِ تو بر من ‌دهد تسلّا ـ سر

اگر که وانکنی دیده ، پس ببر با خود
که نیست از تو مرا غیر ازین تقاضا سر

قلم چگونه نلرزد از این ستم بر خود ؟
چنین حدیث غم‌افزا ، شنیدہ آیا سر ؟

به تیر و نیزہ و شمشیر، اوفتاد از اسب
بدون دست ـ علمدار ، بر زمین با سر

تنی که بود شبیه پیمبر خاتم (ص)
به تیغِ خصم شدہ قطعه قطعه سرتاسر

به روی دست پدر حنجرش هدف گردید
رضیع دشت بلا ، گویم از تنش یا ـ سر ؟

ندیدہ چشم فلک این‌چنین ستم هرگز
ز هیفدہ تن گلگون ، به عرش اعلا سر

الا که در پی مفهوم عشق ، حیرانی!
ببین که عشقِ به حق را نموده معنا سر

به دشت کرببلا در میان آتش و خون
قلندرانه به پا کردہ است غوغا سر

چنانکه تیغ زبان تیزتر ز شمشیر است
در آن میان شدہ حتی تمام اعضا سر

به راہِ دین ِ خدا در ستیز با کفار
نداشته ز عدو وُ ـ ز تیغ ، پروا سر

به سجدہ‌‌گاہ عبادت، به مسجد کوفه
به راہ دین خدا ، دادہ است مولا سر

همین بس‌است که عبرت بگیرد این دشمن
که کردہ دین خدا را همیشه احیا سر

قلم شکست در اینجا و بر زمین افتاد
نوشت تا که جدا شد ز روی تن‌ها ، سر

اَلا امام مبین ، منجی جهان! برخیز…
شتاب کن که بگیری تقاصِ سر را سر

به جمکران وصالت چه جمعه‌ها که گذشت
نیامدی و نشد تا ببینمت با سر

چو نیست قسمت ما پای‌بوسی‌ات اما
به وقت موت، کرم کن بزن تو بر ما سر‌

دوبارہ دست شقاوت، به انهدام بشر
از آستین زدہ بیرون و کردہ بلوا سر

بیا و آتش مستکبران ـ فرو بنشان!
که شعله می‌کشد از فرش تا ثریا سر

به حق (ساقی) بی‌دست کربلا برخیز
بزن به تیغ عدالت ، تمام اعدا… سر

حکومت علوی را به رغم بدخواهان
به پا نما و جهان را ـ بگیر سرتاسر

ردیف کردم اگر سر درین قصیدہ ولی
خلاف قاعدہ طی می‌کنم همین‌جا سر

بدان امید ، که گیری تقاص مظلومان
نشسته‌ام به تماشا ز خاک ، تا محشر


(قامت دلجو)

عِطر گندم‌زارها از نفخه‌ی خوشبوی توست
پیچ نیلوفر ، نماد طره‌ی گیسوی توست

آسمان با آن بزرگی رنگ بازد پیش تو
آبی هفت آسمان از آبی مینوی توست

عارفی گفتا که در مسجد به هنگام نماز :
قبله‌ی محراب ، مایل بر خم ابروی توست

چون زلیخا می‌کند افسون ، نگاه مست تو
یوسف کنعان ، اسیر نرگس جادوی توست

جَعد گیسویت ز غنچه ، برده دل در بوستان
چشم نرگس، مات آن زلفین تو در توی توست

لعل لب ‌هایت گرفته باج ، از رنگ شراب
سرخی آلاله ها از سرخی گلروی توست

سرو اگر سر می‌کشد هر دم به سوی آسمان
طالب روی تو و آن قامت دلجوی توست

ترک چین با آن همه رعنایی و افسونگری
محو زیبایی روی و دیده‌ی هندوی توست

لیلی و شیرین و عَذرا و زلیخا هر یکی…
در سپاه گیسوی تو کمتر از یک موی توست

گردش چشمان تو چون گردش جام شراب
(ساقی) میخانه، دستان تو و بازوی توست


«السلام علیك یا اباصالح المهدی»

(شکیب ِ جان)

غزال چشم تو ای دوست! چون کُشد ما را
چگونه دل نبَرد ، دلبران رعنا را ؟

به یک کرشمه دلی را اسیر خود داری
همای و لیلی و شیرین و ویس و عَذرا را

به چاہ عشق، کِشی یوسف پیمبر را
که زیر پا نهد از عاشقی ، زلیخا را

غبار کوی تو چون مردہ ، زندہ می‌سازد
چه حاجت ا‌ست به عالم، دم مسیحا را ؟

به جمکران جمالت ، نهاده‌‌ام چون دل
کجا نیاز ، به دیر است یا کلیسا را ؟

به کشف یار ندارد نظر به وادی طور
اگر که جلوہ نمایی به نظرہ، موسا را

رسد به پای تو گر دست انتظار امشب
دهم به شوق وصالت! تن و سر و پا را

به تشت عشق، بِبُرّند اگر سرم هرگز
غمم مباد و کنم اقتدایْ ، یحیا را

شرار فتنه‌ی سودابه را به جان بخرم
سیاوشانه بسوزند اگر مرا ـ یارا

به رهن مِی، دهم این خرقه‌ی ریا امشب
که هیچ خردہ نگیرند شیخ صنعا را

بلند پایه ‌تر از وهمی و خیال‌ستی
که بالِ اوج، بگیری ز عقل و عنقا را

معادلات جهان ، سخت می‌شود هر دم
بیا و یک‌شبه خود حل کن این معما را

بیا و بر دل شوریده‌ام ، نگاهی کن!
که وقت، تنگ و نشاید طلوع فردا را

اگر به ماہِ جمالت! نگاه من افتد…
ز شعشعات نگاهت شوم جهان آرا

به انتظار نشینم چو جمعه‌‌های دگر
خدا کند که بیایی به رسم دیدارا

مپوش ماہِ جمالت به پرده‌ی گیسوی
بزن کنار ز رخساره‌ات ، چلیپا را

“دلم قرار نمی‌گیرد از فغان ، بی ‌تو”
شکیب ِ جان! نظری، جانِ ناشکیبا را

به حجله‌گاہ وصالت نشسته‌‌ام یک عمر
بزن به چنگ ترنّم ، نُتِ نکیسا را

زمانه تلخی هجرت! از آن به کامم ریخت
که عرضه مختصر افتادہ این تقاضا را

کنون‌که هست تقاضای طمطراق وصال
تو هم به گوش کرامت ، شنو تمنا را

“نفس شمار به پیچاک” انتظار توییم
بیا که جان به لب آمد قلوب شیدا را

مجالِ از تو نوشتن اگرچه بسیار است
ولی بس است همین واژہ ‌های گویا را

قلندرانه سرودم گر این غزل امشب
تو هم به رسم سلیمان، نظر نما ما را

قصیده‌وار اگر این غزل به شعر نشست
به وصف تو طلبد ، بلکه مثنوی ها را

به کوی میکدہ، آوارہ‌ایم و سرگردان
بریز (ساقی) میخانه! جام مینا را…


(ناکامی)

چو آن اشکی که از حسرت ز چشم شور می‌ریزد
جهان بر کام ناکامان فقط کافور می‌ریزد

سؤالی می‌کشد ما را چرا از جام شیطانی
بشر در کام خود تا که شود کیفور می‌ریزد

هدف از خلقت انسان اگر سیر تعالی هست
چرا زاهد جهانش را به پای حور می‌ریزد؟

چنان نحسی گرفته زندگی را که به باغ دل
به جای بلبل آوازه خوان ، شبکور می‌ریزد

ز زخمی که به‌دل دارم اگر خواهی شوی آگاه
نوای زخمه‌ای هستم که از سنتور می‌ریزد

ز دار زندگی جز آتش حسرت نشد حاصل
چو آهی کز نهاد سینه‌ی منصور می‌ریزد

نمی‌بارد اگر یک قطره‌ رحمت بر سرم ، اما
جهان در هر نفس، سنگم به هر منظور می‌ریزد

نلنگد پای این دنیا بدون ما که در روزی
هزاران سر چو ما را روی هم تیمور می‌ریزد

نشد زخم دلم سودا درین دنیای وانفسا
نمک، از بس‌که غم‌ها روی این ناسور می‌ریزد

چو دخل و خرج امروزه برابر نیست، مشکل‌ها
به روی سر غم و اندوه ، همچون مور می‌ریزد

طلب داری ریالی گر ز یاری وقت ناچاری
فقط اشکی برای دلخو‌شی مجبور می‌ریزد

غبار غم نشسته گرچه بر دل‌ها ولی دستی
که دارد بی‌گمان از دیگری دستور می‌ریزد

نه من تنها درین دنیا ملولم بلکه همچون من
عرق از شرم ، از پیشانی رنجور می‌ریزد

عقابان چون به دام افتاده‌اند از جور صیادان
کنون از آسمان‌ها ، جوجه‌ی عصفور می‌ریزد

به نامحرم نخواهم گفت هرگز حرف دل زیرا
که دُورم از عداوت ، شحنه‌ی مزدور می‌ریزد

چنانکه مانده بر دل ، خاری از بی‌مهری یاران
چه حاصل از گلی که یار ؛ روی گور می‌ریزد

نبستم بر کسی دل چونکه دانستم درین عالم
به جای همدل از هر گوشه‌ای قاذور می‌ریزد

فقط دل بر علی بستم که بهتر از پدر حتی
وفا و مِهر و اُلفت را ، به پای پور می‌ریزد

ز جامی که طلب کردم ز دست (ساقی) کوثر
“چنان مستم که از چشمم می انگور می‌ریزد”


“در منقبت حضرت جوادالائمه” (علیه‌السلام)

(مظهر جود)

نشسته‌ام که به نظم سخن ، زنم قلمی
چکامه‌ای که بوَد وصفِ شاه ِ محتشمی

محمّدی که تقی هست و هست مظهر جود
چنان که : گنج دهد ؛ گر طلب کنی دِرمی

ز صُلب شاه خراسان “رضا” بوَد که عیان
بوَد به “مُلکِ عجم” از قداستش “حرمی”

طلوع حضرت خورشید ، از سرِ تکریم
به کاظمین ، چه زیبا بوَد به صبحدمی

جواد ازآن شده نامش که قدوه‌ی جود است
که هست قطره‌ای از جود او فزون ز یَمی

بخواه! حاجت خود را ز بحر مرحمتش
که بحرها همه در نزد اوست مثلِ نَمی

چنانکه مظهر مِهر است ، آن امام همام
کند نظر به دلی که در او غم است همی

به دست عاطفه و بذل و جود ، بردارد ـ
غمِ نشسته چو کوهی، ز روی پشتِ خمی

رسد به مقصدِ عالی کسی‌که در همه‌_عمر
زند به راه ِ ولایش ، به معرفت ـ قدمی

کسی که جرعه‌ای از جام مِهر او نوشد
نه جام غیر طلب می‌کند نه جامِ جمی

مُحبّ ِ اهل ولایت کسی بوَد که به عمر
نه خود ستم بپذیرد ، نه می‌کند ستمی

شفا دهد به نگاهی ، دلی که بیمار است
جواد (ع) آنکه به عالم بوَد مسیح_دمی

چو هست بنده ی درگاه حضرت معبود ـ
“که نیست در حرم دل ، به غیر او صنمی” *

سزد که از سرِ تکریمِ روز میلادش…
در اهتزاز شود روی خانه‌ها ـ عَلمی

نبود معرفتی بیش ازین که تا بزنم :
کنون به خامه‌ی طبعم به مدح او رقمی

سرود (ساقی) شوریده‌دل به مِدحت او
چکامه‌ای که : بَرد نام او ـ ز سینه غمی


 

0 دیدگاهبستن دیدگاه‌ ها

ارسال دیدگاه

عضویت در خبرنامه

آخرین پست ها و مقالات را در ایمیل خود دریافت کنید

ما قول می دهیم که اسپم ارسال نشود :)