Instagram

امینِ آمنه

با ریگ‌های رهگذر باد
با بوته‌های خار
در خیمه‌های خسته بخوانید
در دشت‌های تشنه
با اهل هر قبیله بگویید:
لات و منات و عزی را
دیگر عزیز و پاک مدارید
این مهر و ماه را مپرستید
اینک
ماهی دگر برآمد و خورشید دیگری
آه ای امین آمنه، ای ایمان!
باری اگر دوباره درآیی
روی تو را
خورشیدها چنان که ببینند
گل‌ها آفتاب‌پرست تو می‌شوند
ای آتش هزارۀ زرتشت
از معبد دهان تو خاموش!
ای امّی امین!
میلاد تو ولادت انسان است
-انسان راستین –
::
آن شب چه رفت با تو، نمی‌دانم
شاید
خود نیز این حدیث ندانی
با تو خدا به راز چه می‌گفت؟
باری تو خود اگر نه خداگونه بوده‌ای
یارایی کلام خدا را نداشتی!
گر بعثت تو سبب عصمت تو بود
آنک چگونه کودک عصمت را
تا موسم بلوغ نبوت رسانده‌ای؟
میلاد تو اگر نه همان بعثت تو بود!
::
هان ای پرنده‌های مهاجر
آنک پرنده‌ای که به هجرت رفت
بی‌آن‌که آشیانه تهی ماند
آن شب مشام خالی بستر
از بوی هجرت تن او پر بود
اما به جای او
ایثار
زیر عبای خوف و خطر خوابید
::
تا چشم‌های خویش فرو بست
گفتی
آینۀ تمام‌نمای خدا شکست!
آه ای یتیم آمنه ای ایمان!
دنیا یتیم آمدنت بود
دنیا یتیم رفتنت آمد!
::
خیل فرشتگان
با حسرتی ز پاکی جبرآلود
در اختیار پاک تو حیران‌اند
تو
اسطوره‌ای ز نسل خدایانی؟
یا از تبار آدمیانی؟
تردید در تو نیست
در خویش بنگریم و ببینیم
آیا خود از قبیلۀ انسانیم؟
::
در وقت هر نماز
من با خدا سخن ز تو بسیار گفته‌ام
بس می‌کنم دگر که تو را باید
تنها همان خدا بسراید!

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

آن روز
بگشوده بال و پر
با سر به سوی وادی خون رفتی
گفتی:
«دیگر به خانه باز نمی‌گردم
امروز من به پای خودم رفتم
فردا
شاید مرا به شهر بیارند
-بر روی دست‌ها-»
اما
حتی تو را به شهر نیاوردند
گفتند:
«چیزی از او به جای نمانده است
جز راه ناتمام»

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
«این نکته نوشته‌اند بر دفتر عشق
سر دوست ندارد آن‌که دارد سرِ دوست»(۱)

آهنگ و سرود لبتان سوختن است
اندیشۀ روز و شبتان سوختن است
این چیست میان تو و پروانه و شمع
کز روز ازل مذهبتان سوختن است؟

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید

اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید
پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید

تا داغ ما کویردلان تازه‌تر شود
چون ابری از سراب ببارید و بگذرید

پنهان در آستین شما برق خنجر است
دستی از آستین به در آرید و بگذرید

ما دل به دست هرچه که بادا سپرده‌ایم
ما را به دست دل بسپارید و بگذرید

با آبروی آب، چه باک از غبار باد!
نان‌پاره‌ای مگر به کف آرید و بگذرید

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمۀ فریاد کردن

خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی‌نامه‌ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی، نوای بی‌نوایی‌ست
هوای ناله‌هایش، نینوایی‌ست

نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گُل، بیماری سنگ

قلم، تصویر جانکاهی‌ست از نی
علم، تمثیل کوتاهی‌ست از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد

دل نی، ناله‌ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در اندیشۀ نی
که این‌سان شد پریشان بیشۀ نی؟

سری سرمست شور و بی‌قراری
چو مجنون در هوای نی‌سواری

پر از عشق نیستان سینۀ او
غم غربت، غم دیرینۀ او

غم نی بندبند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی، آشنایی‌ست
به هم اعضای او وصل از جدایی‌ست

سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه‌ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل…

گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین‌زبانی!
عجب نبود زِ نی شکرفشانی

اگر نی پرده‌ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می‌کشاند

سزد گر چشم‌ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق…

0 دیدگاهبستن دیدگاه‌ ها

ارسال دیدگاه

عضویت در خبرنامه

آخرین پست ها و مقالات را در ایمیل خود دریافت کنید

ما قول می دهیم که اسپم ارسال نشود :)