Instagram

بی‌سایه مرا آن نور، با خویش کجا می‌برد
بی‌پرسش و بی‌پاسخ، می‌رفت و مرا می‌برد

ها! گفت تماشا کن گُلخاک شهیدان را
خالص نشدی ورنه، این خاک تو را می‌برد!…

هنگامۀ محشر بود، یا وعدۀ دیگر بود
آن پای که بی‌سر بود، تن را چه رها می‌برد

رو سوی خطر می‌رفت، یا سیر و سفر می‌رفت؟!
هم باورمان می‌داد، هم باورمان می‌برد

پیری که غریبی را، از کرب‌وبلا آورد
این بار غریبان را، تا کرب‌وبلا می‌برد!

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشم‌ها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است

نه فقط شاعر این شعر عزا پوشیده‌ست!
واژه‌هایش همه، همرنگ مُحَرّم شده است

ظهر داغی‌ست، عطش‌ریزی روحم گویاست
از سرم سایۀ طوبانفسی کم شده است

«هر که دارد هوسش» نه! عطشش بسم‌الله
راهِ عشق است و به این قاعده مُلزَم شده است

سوگوارانِ شما، مرثیه‌خوانِ خویش‌اند
بی‌سبب نیست که عالم همه ماتم شده است

«من مَلک بودم و فردوس برین» می‌داند
این مَلک شورِ که را داشت که آدم شده است

من نه مَداحم و نه مرثیه‌سازم – امّا
سر فراز آن‌که به توفانِ شما خم شده است

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

نتوان گفت که این قافله وا‌ می‌ماند
خسته و خُفته از این خیل جدا می‌ماند

این رَهی نیست که از خاطره‌اش یاد کنی
این سفر همرَهِ تاریخ به‌ جا می‌ماند

دانه و دام در این راه فراوان اما
مرغِ دل ‌سیر زِ هر دام رها می‌ماند

می‌رسیم آخر و افسانهٔ واماندنِ ما
همچو داغی به ‌دلِ حادثه‌ها می‌ماند

بی‌صداتر زِ سکوتیم، ولی گاهِ خروش
نعرهٔ ماست که در گوشِ شما می‌ماند

بِروید ای دلتان نیمه که در شیوهٔ ما
مرد، تا مرگِ ستم، مرگِ بلا می‎ماند

0 دیدگاهبستن دیدگاه‌ ها

ارسال دیدگاه

عضویت در خبرنامه

آخرین پست ها و مقالات را در ایمیل خود دریافت کنید

ما قول می دهیم که اسپم ارسال نشود :)