فروتنی
فروتن هر که شد بخشد سرافرازی سر خود را
طلا از خاكساری ، ارج بخشد جوهر خود را
نيابد سَروری ظالم ز بالا دست بنشستن
فراز دار، قاتل سَروری بخشد سر خود را
غرور و خودپسندی آدمی را میکند فانی
پلنگ از كبر، ساقط سازد از كُه پيكر خود را
ز خودبينی، نبوّت قطع شد از دودهی يوسف
عجب تنبيه میسازد خدا پيغمبر خود را
نگون كرد از فلک، ابليس خودبين را خدا اما
ز طاعت بُرد برتر از ملَک ، فرمانبر خود را
به بازار سحر، از سيم اشک و زرّ ِ رخساره
جزای ناسپاسی میدهم سيم و زر خود را
ز ايام جوانی بهر پيری ، بالشی راحت ــ
مهيا چون پَرِ قو كردهام موی سر خود را
حجاب آتش عِصيان شود ، موی سپيد سر
كند آتش، حجاب معصيت خاكستر خود را
ز ناهنجاری بانگ زغن در ساحت گلشن ــ
كشد بلبل ز ناچاری به سر، بال و پر خود را
به نامحرم مگو راز دل خونين كه چون غنچه
گشايد لب كند رسوا ، دل خونپرور خود را
درآن محفل كه ساقی، خود بوَد مست مِی نخوَت
نبخشد بر خماران قطرهای از ساغر خود را
جهان چون گشته سرمست از می خُمّ غدير دوست
بوَد تحصيلِ حاصل وعدهی حق ، كوثر خود را
ز پاکی سير ِ معراج خداجویی توان كردن
كه ماند جبرئيل از همرهی ريزد پر خود را
اگر مضمون بکری نافريند طبع (شمس قم)
بسوزد در شرار غبطه، شعر و دفتر خود را
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
مَهدی منتظَر
به ناله آنکه شبی دامن سحر چسبد
چنان بوَد که به درگاه دادگر چسبد
کسی که دامن مقصود را به دست آرد
کجا به دامن آلودهی بشر چسبد؟
به آه و ناله به چنگ آر ، آستان حبیب
گدا مُصِر چو بوَد ، نالد و به در چسبد
ز فیض دیدهی شب زندهدار خود شبنم
به نور چشمهی خورشید ، زودتر چسبد
به پیش طاعتِ یزدان بهشت ناچیز است
سفیهْ ، آن که بدین مزدِ مختصر چسبد
خمارِ عشق بهصد خم نمیشود سرمست
اگرچه آب ، به لبتشنه بیشتر چسبد
شبی چو شهد لبش را چشیدم اندر خواب
هنوزم از اثرش ، لب به یکدگر چسبد
فراق روی تو بس دردناک و غمخیز است
عجب مدان که دو دستم به روی سر چسبد
هنر مولّد سیم و زر است و ، نزد خرد
خطاست مَرد هنرور به سیم و زر چسبد
مخواه مزد هنر را ، که باغبان کریم
فقط به دامن گل ، از ره نظر چسبد
بگیر بر کمر خویش دست همت و سعی
که پهلوان زبردست ، بر کمر چسبد
ز عالمانِ بدون عمل ، صلاح مجوی
نه عاقل است که بر شاخ بیثمر چسبد
مگیر دامن اربابِ زر که خوار شوی
زنند سنگاش اگر میوه بر شجر چسبد
به مِهرِ دامن گردون ، نظر نخواهد کرد
کسی که دامن مهدی منتظَر چسبد
قیامت ار ز قیامت چو قامتت خیزد
به ذیل دامن عدلت ، ابوالبشر چسبد
چو (شمس قم) رسدش دستِ جان به دامن یار
به ناله آن که شبی دامن سحر چسبد