داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
از مال و خانواده و از جان گذشتهای
از مال و خانواده و از جان گذاشتی
باید شنید بر سرت آن شب چهها گذشت
از نیزهای که سر، به سر آن گذاشتی
ختمی برای واژۀ انسان گرفتی و
بر نی بنای خواندن قرآن گذاشتی
آیینۀ عطوفت و تیغ حماسهای
ما را در این معادله حیران گذاشتی
مهرت چگونه در دل ما جا گرفته است؟
باغیست این که در دل گلدان گذاشتی