(بخشی از یک قصیده)
چون از افق هلال محرم شد آشکار
رفت از دل زمین و زمان طاقت و قرار
تا رشتهی قطار غم از یکدگر گسست
از هم گسست توسن این چرخ را مدار
پشت فلک خمید ز بار غم حسین
اشک شفق دوید به چشمان روزگار
از سیلی ستم شده نیلی رخ سپهر
وز دود آہ گشته فلک را دو دیده تار
باد خزان فسرد گلستان فاطمه
ز آنرو سحاب تیره کند گریه هر بهار
زین غصه گل بهدست غمان پیرهن دريد
زین غم به طرف باغ بوَد لاله داغدار
کعبه سیاه پوش از آن شد درین عزا
گوید که ذات لم یزلی هست سوگوار
خون شد دل فرات چو اندر برابرش
سیراب شد ز خون گلو طفل شیرخوار
در خاک و خون فتاد ذبيحاً من القفا
آن پیکری که فاطمه پرورد در کنار
تا حشر خون ببارد اگر آسمان رواست
قاتل بهحال کشتهی خود میگریست، زار
خورشید چون ز جیب افق سرکشد برون
زآن پس که شد به نیزه سر آن بزرگوار
عالم چرا نسوخت در آن دم که اهلبيت
مأمور شد به امر عليكنّ بالفرار
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─